پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

شش ماهگی

سلام عمرم ،سلام گل بهارم ماهگیت مبارک عزیززززززززززززم................ این روزها همیشه واسه سلامتی تو و همه ی نی نی های دنیا دعا می کنم که مریضی های سخت سراغشون نیاد وخداوند همیشه نگهدارتون باشه. تو این مدتی  که گذشت به خوبی زحمات و نگرانی های یه مادر رو با تموم وجود حس کردم و این جاست که پی بردم ؛ معنای واقعی جمله ایی که می گویند ؛ بهشت را به بها می دهند نه به بهانه . وبهشت زیر پای مادران است یعنی چی ؟ واقعا"مادر بودن صبوری می خواد تا وقتی یه بچه  بزرگ میشه باید تحملش زیاد باشه.. این چند وقت اخیر اصلا" خوش نگذشت .ومن انگار تو این دنیا نبودم،دلم می خواد لحظه هایی که با تو ب...
15 بهمن 1391

روز های سخت بیمارستان

روز اول تموم شد ....و روز دوم شکر خدا تبت قطع شده بود و ناله هات کمتر .ولی بی حال روی دستام بودی و بدنت سرد و تعریق داشت, انگار لباسات تو تنت شسته شده بودن و هر چی بدنت رو گرم میکردم فایده ای نداشت. این روز هم به هر سختی که بود گذشت. قرار بود روز بعد جواب ازمایش کشت LP بیاد که خیلی جوابش مهم بود که اگه مثبت میشد احتمال اینکه خطرات زیادی واست داشته باشه زیاد بود اما خوشبختانه جوابش منفی شد نوع مننژیتت ویروسی بود و دوره درمانش 10-7 روز بود که باید انتی بیوتیک تزریق میشد.و دکتر گفت: اگه خدایی نکرده تب کنه مجبوریم دوباره از نخاعش نمونه بگیریم. دوباره دل نگرونیم بیشتر شد و استرس اینکه خدایی نکرده تب بیاد سراغت دلم رو بی تاب کرد...
15 بهمن 1391

غم انگیز ترین اتفاق زندگی

  روزهای شیرین مرخصی سپری شد ....و شمارش معکوس برای اتمام مرخصی شروع می شد. هنوز دغدغه ی رفتن رو داشتم و اینکه دختر نازم رو پیش کی بذارم تا ازش نگهداری کنه و چه جوری دوریش رو تحمل کنم , ذهنم رو درگیر کرده بود که یه شب دمدمه های صبح  دیدم تب کردی ،خیلی نگران شدم و سریع پاشویت میکردم و بهت قطره استامینوفن میدادم. تا نزدیکای ظهر تبت پایین نمیومد و بی قرار بودی و همش ناله میکردی.تعریف دکتر شیخانی روشنیده بودم به بابایی گفتم سریع واست نوبت دکتر بگیره و از منشی بخواد که اگه امکان داره, اول وقت بهت نوبت بده. تبت کمی پایین اومده بود ولی همچنان بی تابی میکردی و احساس کردم که ملاجت کمی متورم شده, خیلی نگرانیم بیشتر شد...
2 بهمن 1391
1